همین عست که عست

احمد محیط میگه:

سالهاست که بر معبر زمان ایستاده ایم و اندیشه نکرده ایم

که اگر پا بگذاریم به راه

زمان را فتح خواهیم کرد.

۳۰ مهر ۸۶ ، ۰۵:۱۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

عجبا

زدم به سیم آخر.هی میام اینجا از خودم سخن در میکنم.بچه مگه تو کنکور نداری؟

خب برو به زندگیت برس دیگه.

فقط این جمله رو بگم:

خداوند در شب بیداریها با توست و اشکهایت را با عشق خود پاک میکند.(پائولو کوئیلو)

۱۳ مهر ۸۶ ، ۱۰:۲۹ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

دلمندانه

بچه ها هی گیر دادن تو که مسافری.اصلا روزت درست نیست.چرا به خودت الکی گرسنگی میدی؟اینطوری که نمیشه روزه گرفت.

و من میگم میشه

تو این دنیا همه چیز ممکنه.

یکی از دوستام به سبک عبادت من میگه روش دلمندانه.

کاش اینی رو که بلد کردم،در مورد اون مشکل کذایی هم به کار بیاد.

۱۳ مهر ۸۶ ، ۱۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

به خودم میگم

خدا جونم.

خب چیکار کنم؟چقدر الکی خودمو گول بزنم و بگم تموم شد؟

بابا واسه اون هیچ وقت شروع نشد.همونطور که واسه من تموم نشده.

ولی آدم هر کاری بخواد میتونه انجام بده.پس اینکه من نتونستم  شاید دلیلش اینه که نخواستم.شاید دلم نمیاد فراموشش کنم.خودمم میدونم احمقانه اس.

ولی اینجوری دارم کل آیندمو تحت تاثیر قرار میدم.اینم احمقانه اس.

پس ببین.با تو ام.همین الان اراده کن و واقعا بخواه که فراموشش کنی.

این فقط یه تجربه بود.همین.این خزعبلاتو بریز دور که عشق نمی میره.حتی اگه تا الان اینجوری بوده تو  باید تو وجودت بکشیشُ .حتی اگه شده اولین قاتل عشق باشی.

بیخیال.

دارم چرت و پرت میگم.ولی یه چیزی واسم جالبه.اینکه تا حالا نشده بگم کاش هرگز ندیده بودمش.آخه این تجربه ی ذهنی -ِبا اینکه خیلی بهم آسیب زد-واسم با ارزش بود.

فقط:

کاشکی قلبم زود می فهمید که دلت جای دیگس

شاید اون وقت چشمای من به چشات دل نمی بست.

هر چند بازم میگم با ارزش بود ولی دیگه داره زیادی کش دار میشه.

۱۳ مهر ۸۶ ، ۰۹:۵۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

؟

یه چیزی ذهنمو هر از گاهی میگیره.

میدونی چی؟

اینکه چطور میشه یکیو که دوست داری فراموش کنی؟

بابا میخوام درس بخونم ولی مگه فکر و خیال می ذاره؟

۱۳ مهر ۸۶ ، ۰۸:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

برگشتم

الان خوابگاهم.جائیکه ۴ سال توش زندگی کردم.

چه حسیه وقتی مثل یه مهمون بر میگردی.دیشب با بچه ها  رفتیم واسه احیا.

چه صفایی داشت.هم مراسم.هم دیدن دوباره ی بچه ها.

حالا یه هدف اساسی دارم.کنکور

مسخرس؟خب همینه دیگه.چیکار کنم؟

۱۳ مهر ۸۶ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

بدشانسی زنجیره ای

تازگیها یاد گرفتم به این اتفاقا بخندم.
۲۰ شهریور ۸۶ ، ۱۱:۳۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

بازم بدشانسی

ولی خدا با منه.

میدونم

حس میکنم.

۱۴ شهریور ۸۶ ، ۱۲:۱۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

از دست این استادا

کلی خودمو کشتم پروژمو آماده کنم.اون از دوست قشنگم که منو  یدفه کاشت...

اینم از این استاد قشنگترم که من نمیدونم میخواد چیو ثابت کنه.

اون موقع که حوصله نداشت میپیچوند

حالا میگه دیر به من زنگ زدی. ترم بعد دفاع کن

ولی من باید تا آخر شهریور دفاع کنم.دوستام میگن خب تو که ۹ ترمه هستی.دفاع رو هم بذار واسه بعد.ولی من میخوام ترم بعد فقط واسه کنکور بخونم(انشاا...)

من باید تا آخر شهریور دفاع کنم.

خدا پشتمه.میدونم.

قربونش برم.

۱۳ شهریور ۸۶ ، ۱۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....

خداحافظ

رفت...

تا همیشه...

خدایا

         هواشو داشته باش

۲۳ مرداد ۸۶ ، ۱۰:۰۶ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شادان ....