دیشب موضوعی پیش اومد که حالمو گرفت. به سختی خوابیدم. کلی کابوس دیدم. و بیدار شدم. و صبح هم باز جریاناتی پیش اومد که خوشایند نبود. از ۸ صبح که بیدار شدم تا همین الان که ساعت ۱ بعدازظهزه چشمام میسوزه..حال خوشی ندارم.یه عالمه گریه کردم.ولی نمیشه تو این حال و روز موند چون دنیا منتظر نمی ایسته. دنیا میره واسه خودش. و منم باید برم. باید حرکت کنم. فقط هنوز نمیدونم چرا بعضی موضوعا برام انقدر بزرگن که اشکمو در میارن. خیلی خوابم میاد. خیلی هم کار دارم. و تنهام. تو کل این دنیا تنهام. همسرم هست که خیلی دوسش دارم و دوسم داره. ولی این هم باعث نمیشه نگم که کلا ما ادمها تنهاییم. تنها اومدیم و تنها میریم. من خسته ام. میدونم دارم درهم برهم مینویسم. ولی الان حالم همینجوریه. مسخره اس که دوستم زنگ زده و از من مشورت خواسته. مسخره اس که یه عده هی به من میگن ما اگه تو رو نداشتیم و مشورتای تو رو نمیدونیم چیکار میکردم. مسخره اس که یکی به من میگه تو فرشته ی نجات منی. مسخره اس که یکی بهم میگه من ارشدمو مدیون توام. مسخره اس که یکی معتقده من بزرگترین دستاورد زندگیشم. مسخره اس که یکی به من میگه کسی که با تو ازدواج کرده جفت شیش اورده.مسخره اس که یکی به من میگه خوشبحال دختر تو. مسخره اس که یکی میگه تو تنها کسی هستی که باهات میتونم حرف بزنم. مسخره اس که یکی بهم میگه تو تنها کسی هستی که جلوت میتونم خودم باشم. مسخره اس که یکی بهم میگه تو مهربونترین بچه ی منی. . بعععله همه ی این حرفای خوشکل و قند تو دل آب کن مسخره ان وقتی ادم خودش ندونه با خودش چند چنده