چندین روز پیش ماجرایی پیش اومد که واسم خیلی تلخ بود و زندگیمو تلخ کرد. اینجا هم به تلخیش اشاره کردم و گفتم که باید بلند شم و به ظاهر بلند شدم. من دیگه بخاطر اون جریان گریه نکردم. من خندیدم. بارها و بارها. به سفر رفتم.حال و هوایی عوض کردم و خندیدم. برگشتم. تفریح کردم و خندیدم. ولی الان که نگاه میکنم میبینم اون قضیه واسه من تموم نشده .چون الان که دوباره شرایطی پیش اومده که من احتمالا باید با نفر اصلی ماجرا ملاقات کنم، همه ی اینا یادم اومده. و این چیز جدیدی نیست و اما موضوع بعد
یه دوستی داشتم تو خوابگاه که خیلی خیلی با هم صمیمی شده بودیم. تقریبا بهترین دوست خوابگاهیش بودم و البته اون بهترین دوست من نبود. اما همیشه سنگ صبورش بودم. خیلی هم دوستش داشتم. یه ماجرای عشقی کوچولو هم داشت که هربار در مورد اون میخواس حرف بزنه بامن حرف میزد و منم حتی شب امنحان عین احمقا میشدم سنگ صبورش. یه بار سر یه ماجرای دیگه رابطمون کدر شد. بعد یه نصفه شب زنگ زد و هرچی تونست به من گفت. و بعدنا هم بهم گفت که درسته که تو فلان زمینه خیلی همراهم بودی. اما خب تو واسه ایکس و ایگرگ هم همینطور بودی و حتما این سلیقه ی شخصیته. خلاصه اینکه ایشون یه جورایی فک کرده بود من خوشم میاد از ماجراهای عشقی این و اون سر دربیارم. الانم که به جمله اش فکر میکنم حالم بد میشه.
حالا چرا الان دارم میگم. چون امروز با همین دوستم اس ام اس بازی میکردم. عصر به من پیام داده که ببخشید صبح نتونستم حرف بزنم فردا زنگ میزنم در مورد خواستگارم میگم واست. خب چرا این خانوم باید همچنان فکر کنه واسه من جالبه؟ واقعا من اینقد الاف بنظر میام؟ خب احتمالا اره.
و نکته ی اخر: شاید من ماجرای دوم رو هم مثل اول کنار گذاشتم. واسه همینه که یه پیام معمولی خاطرات تلخ قبلی رو واسم زنده میکنه.درست مثل ماجرای اول. که دیدن یه ادم همه چیز رو یادم میاره. حتی تصور دیدنش