سرم درد میکنه. خیلی شدید. چشمام هم. و دلم هوای گریه داره. به جایی رسیدم که تا ده سال دیگه هم انتظارشو نداشتم برسم. اما رسیدم. و تلخه.
یه لگد زدم انگار به همه چی. هرچند، میدونم آدمی نیستم که تو این وضع بمونم. ولی الان تو این لحظه دچار استیصالم. واقعا آدمها موجودات پیچیده ای ان.
الان زیر پتو هستم. گوشی به دست. صداهایی از بیرون پتو میاد. مث صدای کارکردن با لپ تاپ. صدای شومینه، صدای تهویه ی دستشوییی.
خلاصه، اصن واسه چی دارم اینا رو میگم. نمیدونم. فقط شاید نیاز دارم یکم چرت و پرت بگم الان