بععععله. من یه ماراتن مهمون بازی داشتم این روزا. از چهارشنبه. دیروز با دوستم حرف میزدم که خب آره دیگه تموم شد و امروز که از کلاس سه تار برگردم میشینم به برنامه هام میرسم. تو راه برگشت بودم که همسرم زنگ زد و گفت بین راه پیاده شو باهم بریم گلدون بخریم. رفتیم. بهم گفت که فامیل جون زنگ زده گفته میخوام بیام خونتون.نظرت چیه؟ گفتم اشکال نداره. خلاصه اینکه زود گلدون رو خریدیم و رفتیم خونه. تند تند شام درست کردم و با کمک همسر خونه رو نظم دادیم. و جناب مهمون محترم ساندویچ به دست وارد خونه شد. منو میگی!!!!!! ای بابا. خب آخه من چیکار کنم بااین همه غذا. هیچی دیگه. فرمودن که اشکال نداره. الان ساندویچارو میخوریم بعد هم شام شما رو. که بدیهیه دیگه کسی جا نداشت بعدش و غذاها رو دستم موند. کاش لااقل گفته بود که من غذا درست نکنم. به هرحال. شب خوبی بود. ولی خسته شدم. اونم بعداز این ماراتن چند روزه ی مهمون داری.  دیر از خواب بیدار شدم. ای خدا کمک کن من دیگه درست بشم. والللا. کلی کار و برنامه ی عقب افتاده دارم.