اونشب با بروبچ رفتیم بیرون.خیلی خوش گذشت.امروز عکسامونو دیدم. خیلی بی کیفیت بودن ولی مهم خاطره ی اونشبه.وقتی برگشتیم انقدر خسته(و در عین حال سرخوش) بودم که کلاً قولمو یادم رفت ولی امروز فرانسه خوندم.چسبید.انصافاً خیلی زبون خوشکلیه. راستی نمیدونم منظور مریم از این رفتاراش چیه.اصولاً عادت ندارم سرمو بکن تو زندگی کسی، و خوشم نمیاد از کسی سوال کنم در مورد چیزایی که به خودش مربوطه.واسم جابه و عجیب، که اون نه تنها از خودم،که از دکتر هم درمورد من پرسیده،و از همه جالبتر اینکه اصلاً سعی نمیکنه اینو پنهان کنه.تازه اومده باز از من سوال میکنه و وقتی جواب دلخواهشو نمیشنوه میگه از دکتر پرسیدم.اونم این جوابو داد که...

خلاصه ...بگذریم.بگذریم.بعضی آدما هیچ وقت بزرگ نمیشن.بیخیال.*

دلم میخواد برم بدرسم.خدایا من فقط امیدم به توئه.تو که میدونی تو چه شرایطی بودم و فقط به تو امید داشتم و اطمینان.بازم همینه.قربونت برم.تو مسیرمو هموار کن. من حاضر نیستم از رویاهام دست بردارم. من عقب نشینی نمیکنم چون اکنونمو ساده بدست نیاوردم.من لیاقت اینو دارم که به اونجایی برسم که رویاشو دارم.

*پ.ن:این حرفا به این معنی نیس که خوبیهای مریمو نمیبینم. به قول فلورانس: مریم جون، به خدای درونت درود میفرستم.