درد دارم. روحی و جسمی. حالم گرفته است. دستم بدجور تیرمیکشه. و دندانم. ولی بیشتر قلبم. روحم .جانم
درد دارم. روحی و جسمی. حالم گرفته است. دستم بدجور تیرمیکشه. و دندانم. ولی بیشتر قلبم. روحم .جانم
من وقتی یه دردی دارم به هر دری میزنم تا حواسم پرت شه. الانم دندون درد مبارک منو به اینجا کسوند. باشد که این بار بیشتر بمانیم و رستگار شویم. همسر هنوز نیومده. از یه طرف مشغول اشپزیم با مواد نصفه نیمه که بقیشو قراره همسر بخره بیاد. از طرف دیگه مثلا!!! دارم پیمزلر فرانسه گوش میدم و از طرفی هم اینجام. اها. راستی یه سرچ درمورد تسکین دندون درد کردم. نتیجش این شد که الان اب جوش ریختم رو نعناع خشک و قراره دم بکشه دهنمو باهاش بشورم. باشد که باز هم رستگار شویم
من خوشبختانه چند ساله قید تلویزیون دیدن رو زدم ولی متاسفانه اخبارش از همه جا میرسه که تو این دنیا چه خبره.
دیشب شنیدم که جناب احسان علیخانی دست گل به آب داده و توهین کرده. حوصله ندارم زیاد بنویسم.
فقط متاسفم واسه دخترایی که الکی این آدم رو بت کردن و حالا ایشون فک کرده چه خبره که راحت توهین میکنه.
واسه صدا و سیما هم بیشتر از همه متاسفم واقعا.
امروز فوق العاده فعال بودم. خیلی زیاد و خیلی راضیم. همش به لطف برنامه ریزی دیشبه که با همسر داشتیم. راستی امروز داشتم یه کتاب میخوندم به اسم attract money now. این کتاب از جو ویتالی هست که توی فیلم راز هم صحبت میکنه. خیلی خوشم اومده ازش. بدجوری جذبش شدم.
از اون جهت که دوس دارم کم کم از پستای صرفا روزمره و غیرمفید فاصله بکیرم فقط خلاصه وارمیگم این کتاب چی میگه. نکته ی اول در جذب پول عوض کردن باور هست. باید باور کنی که پول چیز خوبیه و آدمای پولدار لزوما آدمای بد و دزدی نیستن. دیگه اینکه باید باور کنی کع شایستگی دریافت پول فراوان رو داری. اولش که خوندم بنظرم خیلی ساده اومد. بعد توی مثالا متوجه شدم که خیلیامون نشون میدیم با رفتارمون که شایستگیش رو نداریم. چطوری؟ یه کفش خوشکل مثلا میخری و استفاده نمیکنی ازش جز مراسم خیلی خاص. البته مسلما هرچیزی رو باید جایی پوشید. اما منظورم اینه که ماها خیلیامون عادت نکردم عالی زندگی کنیم. بعضی ظرفای هیلی خوشکل فقط واسه مهمونیا. یا همچین رفتارایی دیگه. اینا مخالف جذب ثروته. خلاصه اینکه بریم باورامونو عوض کنیم تا دنیامون عوض شه.
تا کی میخوای این روند مسخره رو ادامه بدی؟ هر روز از خواب بیدار شی و تا شب دور هودت بورخی و آخرشم بگی وااای چرا به برنامه هام نرسیدم. خجالت نمیکشی واقعا؟ پس کی میخوای شروع کنی؟ سی سال از زندگیت گذشت. قدر لحظه هاتو بدون. تو که نمیخوای اینجوری بمیری میخوای؟ اگه فردا زندگیت تموم شه راضی هستی از عملکرد خودت؟ همین؟ واقعا همین؟ بدون اینکه اثر قابل توجهی تو این دنیا بذاری؟ پس بجنب. معلوم نیس چقدر فرصت داری. موثر زندگی کن و بعد هم برو. پیش بابا.موثر زندگی کن و قدرشو بدون
بععععله. من یه ماراتن مهمون بازی داشتم این روزا. از چهارشنبه. دیروز با دوستم حرف میزدم که خب آره دیگه تموم شد و امروز که از کلاس سه تار برگردم میشینم به برنامه هام میرسم. تو راه برگشت بودم که همسرم زنگ زد و گفت بین راه پیاده شو باهم بریم گلدون بخریم. رفتیم. بهم گفت که فامیل جون زنگ زده گفته میخوام بیام خونتون.نظرت چیه؟ گفتم اشکال نداره. خلاصه اینکه زود گلدون رو خریدیم و رفتیم خونه. تند تند شام درست کردم و با کمک همسر خونه رو نظم دادیم. و جناب مهمون محترم ساندویچ به دست وارد خونه شد. منو میگی!!!!!! ای بابا. خب آخه من چیکار کنم بااین همه غذا. هیچی دیگه. فرمودن که اشکال نداره. الان ساندویچارو میخوریم بعد هم شام شما رو. که بدیهیه دیگه کسی جا نداشت بعدش و غذاها رو دستم موند. کاش لااقل گفته بود که من غذا درست نکنم. به هرحال. شب خوبی بود. ولی خسته شدم. اونم بعداز این ماراتن چند روزه ی مهمون داری. دیر از خواب بیدار شدم. ای خدا کمک کن من دیگه درست بشم. والللا. کلی کار و برنامه ی عقب افتاده دارم.
از لحظه ای که از خواب بیدار شدم ( که البته خیلی زود هم نبوده) تا همین الان مشغول بودم. یه کوه لباس و ملافه شستم و یخچال رو تمیز کردم که این دومی انصافا واسه خودش خیلی خفنه. بعد هم آشپزخونه رو برق انداختم و واسه غذا هم کنگر گذاشتم. یه چند تا کار کولوی دیگه مونده تا خونه بشه همونی که من میخوام. یعنی آماده بشه واسه پرواز من. واسه اینکه برم با آرامش بشینم سر میز و شروع کنم به خوندن زبان شیرین فرانسه. وای که چقد خوشحالم که همه چی انقد خوب شد. چند روزی بود حوصلم نمیشد انقد اساسی همه چی رو درست کنم. و همین باعث میشد زیاد حال و حوصله ی برنامه های درسی و کاریم رو هم نداشته باشم.یه چیز دیگه. ما دیروز هدیه ی روز مادر رو به مامان دادیم. در واقع چون ما تو یه شهر نیستیم، امکانش نبود کع حضوری چیزی ببیریم. خیلی به این فک کردیم که چی به درد مامان میخوره. هیچی. اون فقط تنهاس. واووووو. چی میتونه حس بهتر بهش بده؟ سفر! کجا؟ خونه ی ما؟ نه! سفر پیش خواهرم که مامان خیلی دلتنگشه. یه کشور دیگه. خب پس دست بکار شدیم و بلیط مورد نظر رو خریدیم. من و همسر هیچکدوم تاحالا پامون رو از ایران بیرون نذاشتیم. اما الان واقعا فرصت سفر رو هم نداشتیم. و فک کنم مامان هدیشو دوس داره هرچند عصبانی شد و گفت اصلا. من راضی نیستم شما اینکارو بکنین. اما خوشحالم که خوشحاله از سفرش.
داشتم فکر میکردم چقدر الکی روزم رو بخاطر یه مهمونی در یه تاریخ نامعلوم دارم از دست میدم. من باید از نو شروع کنم و منتظر شگفتی های خوشایند باشم.
واقعا من یه چیزی رو نمیفهمم. اینکه چزا بعضی وقتا همسرم یادش میره توجه کنه به بعضی چیزا. من قبلا هم گفتم. مهمونی ها فقط باشه واسه وقتی که خودت هستی. باز هی اصرار میکنه که فامیل محترم پاشه بیاد.خب آخه من سختمه. کل زندگیم تعطیل میشه. اونم که هی انتظار داره من باهاش برم بیرون. امروز از شدت اعصاب خوردی نشستم سرچ کردن واسه شغلای تمام وقت. بااینکه میدونم اونجوری به خیلی از کارام نمیرسم، ولی بهتر از اینه که به بهونه ی اینکه من تو خونه هستم واسه آرامش من نقشه کشیده بشه. واقعا نمیدونم چرا همسر لین رفتار رو از خودش نشون میده و اینهمه هم اصرار میکنه. حالا درسته که فامیل مذکور خیلی دوست داشتنیه و من ارتباط خوبی باهاش دارم. اما الان انقد سرم شلوغه که والا حوصله ی مامان خودم رو هم ندارم. این فامیل گرامی که جای خود داره و بااومدنش کلا من باید برم تو اشپزخونه زندگی کنم چون یک ساعت و دو ساعت که نیس مهمونیمون. چند روزه
بعدا نوشت: با همسر نازنینم در مورد حسم به این قضیه صحبت کردم. کاملا به حرفهام گوش داد. بعد هم عذرخواهی کرد و گفت من فک میکردم نظر تو هم همینه و معذرت میخوام که مستقیم نپرسیدم. و این مهمونی هم کنسله. خیالت راحت.
یعنی همچین همسر با شعوری دارم من. عاشقشم