وبلاگم دیووونه شده. حال ندارم توضیح بدم چطوری.:)
یه تصمیمایی گرفتم واسه امسال. یکیش توجه بیشتر به سبک زندگیه. میخوام یه مدت روش آنتونی رابینز رو امتحان کنم. یکی از نکاتش اینه. از صبح تا هروقت که بتونی (حداقل تا ظهر) فقط میوه و سبزی تازه. من صبحانه آب طالبی گرفتم و برای ناهار سالاد خوردم. هویج و کلم سفید و بنفش و کاهو و گوجه با گردو و آب نارنج و سرکه بالزامیک. خیلی خوشمزه شده بود. مخصوصا طعم گردوش. کلا خوشمان آمد. باید درهمه ی زمینه ها تغییراتی که میخوام رو ایجاد کنم. مبحث سلامتی و کاهش وزنش که جالب بود.
گفته بودم قبلنا که یه شاگرد نابغه واسه تافل دارم. امشب داره میره امریکا.براش یه دنیا آرزوی بزرگ دارم. من مطمینم که میدرخشه. فقط ۲۱ سالشه وکاملا معلومه که از این سفر تنهایی استرس داره ولی یه دنیا هم انگیزه داره. ولی من واقعا تحسینش میکنم. هم خودش رو و هم خونوادشو که انقدر جسورانه به سمت رویاهاش هدایتش میکنن. خدایا, واقعا از ته ته دلم ازت میخوام براش بهترینها رو رقم بزنی و این سفر رو براش آسون کنی
بعععله. من به سرم افتاده واسه خودم کسب و کار راه بندازم. یعنی اصولا هر شغلی پیدا میکنم حس بیگاری بهم دست میده پس میخوام واسه خودم کار کنم. خب اول اولش با یک کسب و کار ساده میخوام شروع کنم. البته از اونجایی که من و همسر کلا تو عمرمون فقط مهندس بودیم یا معلم,:-)و البته کارمند, هر کسب و کار ساده ای هم واسمون پیچیده اس چون چیزی نمیدونیم ازش. ولی من میخوام شروع کنم.کوچولو کوچولو شروع میکنم. باید ایده هامو بنویسم
دو سه شب پیش تو یک گروه تلگرام اد شدم از بچه های لیسانس. گروه ۸۵ تا عضو داره که خیلیاشون باهم صمیمی هستن و رفت و امد داره. تقریبا هر لحظه یکی داره به اون یکی پیام میده. من معمولا گروههای انقد فعال رو نرومه و لیو میدم. اما این گروه ادماش خیلیاشون ادمای مهمی شدن و دوس دارم ارتباطمو هر چند کم باهاشون حفظ کنم. پس واسه اینکه هی دینگ دینگ گروه حواسمو پرت نکنه میوتش کردم. اما مسخره اس که از وقتی اد شدم دارم تمام مکالماتشونو میخونم. خیلی مسخره اس. این یعنی من کلا قید وقت و زندگیمو زدم؟ نه نمیشه که. من که اینجور ادمی نیستم که. باید بلند شم. باااااید
وقتی من میدونم که الان حمایت نمیشم, یا اینکه میدونم اگر حمایتی هست واقعی نیس و فقط یه مشت کلمه و اداس باید چجوری برم جلو. چجوری باید توانمو حفظ کنم و از مسیرم بیرون نیام. خیلی برام سخته. من همه ی عمرم کارم حمایت بوده. ادمها اگه از الفبای انگلیسی خوششون اومده کمکشون کردم برن تا اخرش. اگه یکی گفته دلم باشگاه رفتن میخواد هلش دادم تا حرفه ای شدن.هول دادم ادمها رو برای نترسیدن. برای ریسک کردن. برای دنبال کردن رویاهاشون. خب کسی اینجوری اینکارو واسه من نمیکنه. اشکال نداره. اما کاش لااقل دلسردم هم نکنن. کاشواسه هر کاری که میخوام بکنم صدبار نه نشنوم و کاش......
اعصابم خورده. امروز یه مصاحبه ی کاری رفتم بااینکه از اول تقریبا مطمین شده بودم نمیخوام برم. به خاطر انرژی منفیای اطرافیان البته. . ولی دیگه قرار رو فیکس کرده بودم. رفتم مصاحبه. مثل قبلنا, مدیر بسیار خوشش اومد که بامن کار کنه. معمولا در مصاحبه هام همینجوریه. ادمها در همون چند دقیقه ی اول به این نتیجه میرسن که من گزینه ی خوبیم واسه شرکتشون. اما من ته دلم ارامش نیس. چون حمایت نمیشم. چون هی نه میشنوم. چون منو مردد میکنن. تو تمام زندگیم همین بوده. همیشه تو ذوقم زدن. حالا یه عده با گفتن اینکه این هدف واسه تو بزرگه دلسردم کردن یه عده باگفتن اینکه اینکار واسه تو کوچیکه اقاهه گفت از شنبه بیا سرکار. من گفتم اگه قرار باشه بیام از یکشنبه. اجازه بدین تا شنبه فکر کنم. و الان مثلا دارم فکر میکنم. شرکت بدی نبود. ولی اونقدرها هم خفن نبود که کاملا به دلم نشسته باشه. ولی مشکل من الان این شرکت و کار خاص نیس. تو برنامه های دیگه ام هم همینه. من دلم حمایت میخواد ولی ادمها فقط تو چیزایی منو حمایت میکنن که صد در صد باهاش موافقن و اونم به شرطی که با برنامه های خودشون تضادی نداشته باشه. ولی من میخوام ادمها به برنامه ها و هدفهای من فارغ از خودشون احترام بذارن
این چنذ روز به یک سفر رفته بودم. سفر کوتاه بود ولی آثارش بسیار عمیق. منزل یکی از اقوام بودیم و واقعا تحت تاثیرشون قرار گرفتیم. آقا و خانم خونه هر دو بعد از سالها که از لیسانسشون میگذره با داشتن دغدغه های بسیار زیاد شدن دانشجوی ارشد. جالبه که هر دو هم در دانشگاه خودشون شاگرد اولن. آقای خونه 53 سالشه و خانوم کمی جوانتر.آقای خونه سرش خیلی شلوغه. یکی از آدمهای بسیار موفق در کارش در سطح کشور هست و خانوم هم جز بهترینها در استان محل زندگیش. جالبه که باوجود اینهمه کار هر دو در شهر دیگه ای دانشجو هستن. آقا بطور منظم باشگاه میره و خانوم که میگه باشگاه رفتن رو نداره چون دو جا شاغله، تو خونه هرروز با تردمیل تمرین میکنه. ما هفت صبح رسیدیم اونجا.خونشون از تمیزی و نظم برق میزد در حالیکه آقای خونه شب کار بود و خانوم خونه هم ساعت 1 نیمه شب از تهران (که دانشگاهش اونجاس) برگشته بود. آرامش حاکم بر خونه استثنایی بود.
این زوج پرکار دو فرزند دارن که اونها بشدت از پدر و مادرشون تاثیر گرفتن. پسر خونه مهندسه اما در 28 سالگی تصمیم گرفته دندونپزشکی بخونه و داره رویاشو دنبال میکنه.اون متاهله و در شهر دیگه ای زندگی میکنه.دختر خونه هم داره واسه ارشد میخونه. جالبه که هردوی انها هم در برنامه هاشون ورزش حتما وجود داره.
با آقای خونه هم صحبت شدیم. یه چیزی رو غیر از تلاش برای موفقیت و رشد الزامی میدونست. اونم داشتن برنامه ی استراتژیک بود. گفت" ما یک طرح نوشتیم برای زندگیمون در چند سال آینده. این که در فلان سال من در چه نقطه ای باشم. خانومم و دخترم هم همینطور. من اینکار رو در محیط کارم هم اجرا کردیم با همکارام و رشد فوق العاده ای داشتیم."
به خودم و همسرم فکر کردم. به اینکه خواسته هامون رو نوشتیم. اما براشون طرح نداریم. مثلا اینکه من میخوام فلان سال دکترامو شروع کنم. اما هیچ طرحی براش آماده نکردم. یااینکه من میخوام فرانسه رو یاد بگیرم. برنامه ای نریختم واسه این کار. و از همه مهمتر اینکه زمان بندی مشخصی هم واسش ندارم. این سفر واسم تلنگر بود تا به خودم بیام.
راستی. یه چیزی تو این خونه جالب بود. هیچکس کار رو گردن دیگری نمینداخت. کاملا برعکس بود. آقاو خانوم خونه رفته بودن سر کار و قراربود ما با دختر خانوم صبحانه بخوریم و بریم دنبال یه کار اداری که بخاطرش رفته بودیم سفر. ظهر که برگشتیم آقای خونه از سر کار برگشت و مستقیم رفت سراغ ظرفای صبحانه. بعد از ناهار بازم باید سریع میرفتیم از خونه. دختر چندین بار به پدرش اصرار کرد که دست به ظرفهای ناهار نزن. من برمیگردم میشورم. وقتی برگشتیم تمام ظرفها شسته شده بود. همه چیز توی اون خونه همین بود. کسی کار زیاد و درس زیاد رو بهونه نمیکرد تا همه ی کارا رو بندازه گردن یکی دیگه. در تمام وعده ها سالاد و سبزی خوردن و مخلفات وجود داشت و من تعجب میکردم از زنی که دوجا کار میکنه، دانشجوی ممتاز ارشد در شهر دیگه اس، ورزش میکنه، و همیشه وقت داره واسه پاک کردن سبزی و من
.............
من باشگاه و سه تار و کارهای خونه رو تعطیل کردم تا مقالمو با کلی تاخیر بفرستم. از آقا و خانوم میپرسیدم چطوری؟ جوابشون این بود: با برنامه ریزی
و من باید یاد بگیرم