گفته بودم یکی از دخترای فامیل دچار مشکل شده بود با همسرش. خب چند روز خونه ی ما بود و الانم که نیست، هنوز دغدغه ی ماست چون هر روز با هم در تماسیم و متاسفانه حرفایی از رابطه اش میزنه که اصلا خوشایند نیست. این چند روز تقریبا تمام زمان و زندگیم تحت الشعاع مشکل اون بود. امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و دیدم خیلی چشمام میسوزه. گغتم یه نیم ساعت دیگه بخوابم و بعد بشینم پای برنامه هام. که باز پیام داد و شروع کرد به درد دل کردن. واقعا درد بزرگیه واسه یه دختر کم سن و سال. از همه بدتر که این چند روزه از شوهرش هیچ خبری نشده. حتی یه اس ام اس. خلاصه اینکه حدود سه ساعت حرف زدیم در مورد مسایلش. و من فقط سعی کردم یکم ارومش کنم. بعد هم تازه ساعت یازده خوابیدم چون همچنان چشمام میسوخت.  وقتی بیدار شدم دیدم چقدر من ضعف بزرگی دارم. وقتی ذهنم درگیر یه موضوعی میشه کل زندگیمو تعطیل میکنم. بعد از اون دختره انتظار دارم خودشو به کارای دیگه مشغول کنه. حجم حرفایی که این دختر بهم زده و رفتارهای زشت پسره انقد زیاده که واقعا هنگ کردم. به هر حال، الان باید زندگی کنم. چون معلوم نیس فردایی در کار باشه. و من نباید اجازه بدم انقدر وقفه های بزرگ تو زندگیم بیفته و منو از مسیر رویاهام دور کنه. من هر کمکی بتونم به این دخترمیکنم چون برام عزیزه. ولی معنیش این نیس که قید زندگی خودمو بزنم. باید بلند شم. بسه دیگه فکر کردن.
بلند شو دیگه. 

پ.ن: گروه بندیها ی پست قبل ادامه داره.