یکی از دوستان پسری است متاهل و در شرف جدایی. 

روزی از یکی از دختران مشترکی که میشناسیم شنیدم که فلانی مرا دوست دارد و میخواهد از همسرش جدا شود و بعد از من خواستگاری کند. البته من حالم از او به هم میخورد. 

مدتی بعد از همان دختر شنیدم که فلانی عوض شده و بابت رفتارهای قبلی اش از من عذرخواهی کرده و من میدانم که جدا میشود و مرا دوست دارد و به خواستگاری من می اید هر چند جواب من مثبت نیست چون خبر دارم که قبلا به همسرش خیانت هم کرده. 

مدتی دیگر یکی دیگر از دخترانی که میشناختیم و همیشه گفته بود که یک عشق ناکام را تجربه کرده، لو داد که همین آقا پسر معشوق اوست. و گفت که باهم دوست بوده اند و پس از یک دعوا ناگهان از روی لحبازی با کس دیگری ازدواج کرده . این دختر خانم بعد از سالها هنوز به او فکر میکند و اشک میریزد و گاهی نخهایی به هم میدهند. و این دختر تا همین چند وقت پیش منتظر بود که آقا جداشود از همسرش و برود ایشان رابگیرد.

و اما امروز، با دختر دیگری حرف زدم که در دوران عقد به سر میبرد. ناگهان از آن پسر حرف زد و من فهمیدم بله. قصه شبیه این چیده شده. هر دو جدا شویم و با هم باشیم. البته نه به این صراحت و وقاحت. اما 

نکته ی دردناک قصه این است که هر سه دختر فکر میکنند گزینه ی اول هستند بعد از جدایی پسر. البته دختر اخر که متاهل است کمتر از بقیه زود باور است. 

به هر حال، من فقط دلم میخواهد دستم به این پسر برسد و سرش را بکوبم به دیوار و بگویم احمق حان، لااقل دست از سر آنها که من میشناسمشان بردار. چون هر کدام از من مشاوره میخواهند و من باید راز دیگران را هم حفظ کنم. پس فقط یک جماه میگوین. فلانی مرد زندگی نیست.