از لحظه ای که از خواب بیدار شدم ( که البته خیلی زود هم نبوده)  تا همین الان مشغول بودم. یه کوه لباس و ملافه شستم و یخچال رو تمیز کردم که این دومی انصافا  واسه خودش خیلی خفنه. بعد هم آشپزخونه رو برق انداختم و واسه غذا هم کنگر گذاشتم. یه چند تا کار کولوی دیگه مونده تا خونه بشه همونی که من میخوام. یعنی آماده بشه واسه پرواز من. واسه اینکه برم با آرامش بشینم سر میز و شروع کنم به خوندن زبان شیرین فرانسه. وای که چقد خوشحالم که همه چی انقد خوب شد. چند روزی بود حوصلم نمیشد انقد اساسی همه چی رو درست کنم. و همین باعث میشد زیاد حال و حوصله ی برنامه های درسی و کاریم رو هم نداشته باشم.یه چیز دیگه. ما دیروز هدیه ی روز مادر رو به مامان دادیم. در واقع چون ما تو یه شهر نیستیم، امکانش نبود کع حضوری چیزی ببیریم. خیلی به این فک کردیم که چی به درد مامان میخوره. هیچی. اون فقط تنهاس. واووووو. چی میتونه حس بهتر بهش بده؟ سفر! کجا؟ خونه ی ما؟ نه! سفر پیش خواهرم که مامان خیلی دلتنگشه. یه کشور دیگه. خب پس دست بکار شدیم و بلیط مورد نظر رو خریدیم. من و همسر هیچکدوم تاحالا پامون رو از ایران بیرون نذاشتیم. اما الان واقعا فرصت سفر رو هم نداشتیم. و فک کنم مامان هدیشو دوس داره هرچند عصبانی شد و گفت اصلا. من راضی نیستم شما اینکارو بکنین. اما خوشحالم که خوشحاله از سفرش.