بنام نور

 

 

گاهگاهی انگار

یادمان میرود آنجا که در آن خلق شدیم.

گاهگاهی انگار

تیشه در دست،به رگهای زمین میکوبیم.

گاهگاهی شاید

بغض پررنگ زمین را به هیاهوی زمان میبخشیم.

یادمان میرود انگار که ما محتاجیم

به سرود باران

به نگارینه ی آبی جهان محتاجیم.

گاهگاهی شاید

مبتلایان به تب تند تجدد هستیم.

ریه هامان انگار

یادشان رفته که محتاج نسیمی پاکند

دستمان بی پروا

می فشارد رگ سبزینه ی این دنیا را

می خراشیم به ناحق

حنجر نازک و دیبای طبیعت را

اشکِ باران انگار

روشنی هایش را، به سیاهی داده

مرغکان عاشق

بر درختان بهاری انگار

نفسی بغض آتود،می فشانند و زمین رنگ عزا میگیرد.

 

یادمان میرود انگار که گلخند زمین می خشکد

از هیاهوی هیولایی ما آدمها

یادمان میرود آنروز که عاشق بودیم

عاشق آبی دریا و تپش های زمین

لیک امروز ، به چنگال طمع افتادیم

طمع تار رسیدن به سراپرده ی هیچ

 

رفته از یاد که روزی اینجا،

خوشه ی اکسیژن

از درختان اهورایی سبز

با سرانگشت محبت چیدیم.

ریه هامان انگار،در ضیافت بودند.

مرغکان عاشق،دلربا رقصیدند.

یادمان رفته که آنروز چه خوش خندیدیم.

یادمان رفته که آنروز پر از نور شدیم.

 

من نمیدانم،از چه روی امروزه

دلمان سنگ شده

تازیان ها از دود

بر تپش های هراسان جهان میکوبیم.

 

من نمیدانم، که چرا اشک پر از سوز دو قطب،

قلب گلخانه ای کوچکمان را نهراسانده هنوز

که چرا دل نسپاریم به آوای اهورایی نور

که چرا پا نگذاریم به میدان تجلی شعور

 

یادمان میرود انگار که عاشق باشیم

عاشق حرمت هستی و شقایق باشیم

یادمان میرود انگار که دریا زیباست

بوسه ی موج بر این عرصه ی رویا زیباست

یادمان رفته که در قلب کویر

آسمان شعبده بازی میکرد.

 

لیک اکنون،

خاکها قیرآلود،آسمان دودآلود،و نفس های زمین بغض آلود

 

کاش میدانستیم

متمدن شدن امروز فدایی تجدد شده است.

کاش بیدار شویم.