دلم برای خدایم عجیب تنگ است و تنهاییم بس بزرگ.

آنقدر بزرگ که جز او هیچ کس را یارای پرکردنش نیست.

خدایم را هیچ نیازی به من نیست هر چند در تندیس آِفرینش اگر ذره ای چون من نبود،چیزی کم بود.و خدا  من را فهمید و خدا من را خواست آن زمان که هنوز ،خود فهمیدن نمیدانستم.و آن زمان که هنوز خودی نبود که دوستش بدارم ، خدا دوستش داشت.

 و من تنها به ندای قلبم دلخوشم که هر دم نوازشم میدهد و میگوید:

((با توام.پس نگران مباش.

با توام.پس لبخند بزن.

مرا بجوی تا بیابی.

بجوی تا عشقم را حس کنی.

در ژرفای غم و در اوج شادی،من با توام و در تو جاری.همچو خون در رگهایت.

کافیست بخواهی و بجویی.))

و من میخواهم و خواهم جست.